بزرگ |
Monday, February 08, 2010
٭ ...
........................................................................................امان از اين سي و چند سالگي ، امان آي آقايون امان ، آي خانومها امان ! نوشته شد توسط م م بزرگ 1:52 AM | Wednesday, February 03, 2010
٭ بعد از دو سال واندي شايد هم كمتر كه همديگرو نديده بوديم بالاخره وسط يه روز شلوغ كاري ، اول شب رفتم خونشون .
........................................................................................نبودن زن و بچه اش . روزه سيگارمو شكوندم و نيشستيم گپ زدن از كار و زندگي و نحوه خريدن خونش و وا م وقسط و قرض و اين داستانها ... كه يهو ناخواسته يه چن دقيقه اي سكوت حكمفرما شد بينمون . بعدترش ديدم كه داريم در مورد مرگ حرف مي زنيم . از اولش هم ما اهل حرف زدن در باره زندگي نبوديم . همين بود كه راحت تونستيم اين حرفها رو يكي دو ساعت ديگه ادامه بديم . سبكتر رفتم خونه . Labels: رفیق نوشته شد توسط م م بزرگ 5:24 AM |
|
غزلیات سعدی
:: گذشته ها ::
|