بزرگ |
Monday, May 31, 2004
٭ ▪ يه كمي مريض احوال بودم هفته پيش هم بخاطر كمبود مرخصي نرفته بودم پروژه نور . گفتم دوتا آنتی هیستامین مي اندازم بالا و همه راه رو مي خوابم . جمعه حدود ساعت 3.5 جلو اين تعاوني تاكسي هاي چالوس بودم سه نفر عقب رديف بودند ومن نشستم جلو . كمربندمو بستم . جامو ميزون كردم و هنوز به سر جاده چالوس نرسیده بودیم که خوابم برد .
........................................................................................... با يه صداي عجيب و مهيبي يه دفعه از خواب پريدم صداي ترمزو فرياد بقيه و يه چيزي كه مثل پتك خورده بود وسط كاپوت ماشين !! همه نفسشون بند اومده بود . هنوز نفهميده بودم چه خبره . ماشين يه نود درجه اي چرخيده بود جلوش سمت كوه بود و عقبش رو به دره . فكر كنم چرخ هاي عقب رو هوا بودند و مقدار زيادي سنگ و شن ريخته بود رو كاپوت ماشين .شيشه جلو هم ترك برداشته بود . شديدا تو چشم راستم احساس سوزش مي كردم و گوشهام زنگ می زد . ضبط ماشین هنوز روشن بود و داشت ور و ر مي كرد : صبح شانزه ليزه مهتابي بود !! ريزش كوه همه رو متوقف كرده بود . چند نفري از ماشين هاي عقبي دويدن سمت ماشين ما . در ها رو باز كردن و مي خواستن بزور ما رو بكشن بيرون . من هنوز كمر بندم بسته بود و اونها بزور داشتن منو مي كشيدن من يه كم داد وبيداد كردم و خودم پياده شدم . . مي گفتن زلزله اومده . یه نگاهی به سر وته جاده کردم . اوضاع خیلی خراب بود . خیلی عقب تر ظاهرا آتیش سوزی هم شده بود .یه نیگاهی به موبایلم انداختم . نخیر . انتن نداشت . رفتم لب جاده رو زمین نشستم . هنوز هم خوابم میومد . یه سری رادیو ها رو روشن کرده بودند ولی هنوز خبری نبود . هول همه رو برداشته بود که نکنه همون زلزله تهران که می گفتن اومده . یه لحظه خیلی ها اومدن جلو چشمم . خودمو به بی خیالی زدم و به چرت زدن ادامه دادم . هوا یه کمی سرد بود . ... ▪ يه كمي مريض احوال بودم هفته پيش هم بخاطر كمبود مرخصي نرفته بودم پروژه نور. ولی ترسیدم اگه برم حالم بدتر شه . بی خیال شدم و نرفتم ! نوشته شد توسط م م بزرگ 3:18 AM | Wednesday, May 26, 2004
٭
........................................................................................![]() مورينو ! نابودش كن ... نوشته شد توسط م م بزرگ 3:49 AM | Monday, May 24, 2004
٭ مرثیه ای برای یک رویا
........................................................................................چند شب پیش موفق شدم در آخرین سئانس آخرین سینما مارمولک را ببینم . مارمولک فیلم خوبی بود ، خیلی خوب . ولی بهانه ای شد برای من کمی دردو دل کنم و مرثیه ای بخوانم برای هنر پیشه محبوبم، اکبر عبدی که این روزها متاسفانه باید عکسش را در پوستر فیلمهایی مانند علی و دنی ببینم . عزت الله انتظامی را بهترین قبل از انقلاب می دانم و چقدر دوست داشتم که اکبر عبدی به عنوان بهترین بعد از انقلاب مطرح باشد . پرویز پرستویی بازیگر بسیار خوبی است . چند کار آخرش خیلی معمولی بودند تا آنکه با مارمولک انها را از خاطرمان پاک کرد . رضا کیانیان هم خوب است و لی من هیچ نمی توانم او رابه عنوان اسطوره بازیگری 25 سال اخیر بدانم .
نوشته شد توسط م م بزرگ 12:11 PM | Saturday, May 22, 2004
٭ ...
........................................................................................پنجمين عضو ازيك گروه چهار نفره ! ازدواج مي كند : زنان به شوهر بيشتر احتياج دارند تا به مدرك دانشگاهي. پ.ن.ب.ك (پي نوشت بعداز كتك خوردن ) : مردان به همسر بيشتر احتياج دارند تا به خدا ! نوشته شد توسط م م بزرگ 11:16 PM | Tuesday, May 18, 2004
٭ ...
........................................................................................مرد پیر چهار پایه ایی رو که روش نشسنه بود جابجا کرد . چهار پایه که نمی شد بهش گفت چند تا تخته که خیلی هم پهن نبودند و به هم میخ شده بودند . کمی به جوب آب نگاه کرد و از جاش بلند شد از داخل مغازه اش یه چوبی اورد و آشغال های جوب رو کنار زد . مغازه اش روبروی خونه قدیم ما بود . تقریبا بزرگترین مغازه محل بود ولی جز یه سری جنس بی ربط به هم چیز دیگه ای نداشت . چند تا سماور. چندتا کلمن و قمقمه و یه سری خرت و پرت های مربوط به وسایل گاز سوز . مرد پیر هر روز مغازه شو باز می کرد و روی همون چهارپایه اش می نشست و آروم و بی صدا دور و برشو نگاه می کرد . بعد ازظهر ها هم که آفتاب جاشو عوض می کرد میومد این طرف خیابون رو بروی مغازه اش می شست . مرد پیر حتی روزهای تعطیل هم میومد سر کار .چند روز پیش که از اون حوالی رد می شدم دیدم اون هنوز آروم رو اون چهار پایه اش نشسته و به یه نقطه خیره شده . نوشته شد توسط م م بزرگ 1:06 AM | Saturday, May 15, 2004 ........................................................................................ Thursday, May 13, 2004
٭ روزمره ها
........................................................................................پنجمين باره كه واسه اين پروژه به نور مي رم . قبل از عيد شبها مي رفتم هتل نور . از اون هتل هاي عهد دقيانوس بود . مخصوصا با اون رزوشنش كه انگار يه سري جملات رو داشت از رو كتاب مي خوند و دفعه اول كه ديدمش نتونستم جلو خنده مو بگيرم ولي خوبيش اين بود كه به دريا خيلي نزديك بود و مي شد آخر شب اونجا يه قدمي زد و كمي دود كرد . بعد از عيد ميرم يه هتل جديد به نام كيانا كه به رويان نزديك تره و غذاهاش هم فوق العاده عاليه . مخصوصا كباب بره اش ( اوه اوه . روغن هم ازش مي چكه ! ) . من هميشه از چالوس ميرم نور و بهترين راننده اي كه تابه حال تو اين خط ديدم اسمش داود صفاييه . براي هر دو هفته يه بار تنوع كاري خيلي خوبيه . پي نوشت : ديدين درب اين دستشويي هاي تو راهي چقدر كثيفه و پشتش شكل مي كشن ويادگاري مي نويسن واين جور خزعبلات . اين سري كه برمي گشتم ديدم طرف پشت در يه توالتي نوشته بود : در اين مقال نمي گنجد !! نوشته شد توسط م م بزرگ 12:57 AM | Monday, May 10, 2004
٭ وبلاگ ، نه وبلاگ نویس.
........................................................................................آبی دریا قدغن الفی درباره هستی من درون فالش نت چخوف منو ندیدی؟ خانوم گل عالیجناب کرم کرگدن سلطان است ساتگین گروهبان کلگ نهایت هلیا نوشته شد توسط م م بزرگ 9:42 AM | Sunday, May 09, 2004
٭ ...
........................................................................................وقتي هوا گرمتر ميشه عدم وجود دستمال كاغذي توالت ها رو خيلي بهتر حس مي كني . نوشته شد توسط م م بزرگ 4:06 AM | Saturday, May 08, 2004
٭ ...
........................................................................................صبح جمعه روز عيدي بلند شدي تلوزيونو روشن مي كني ميبينه داره ميگه بمب منفجر كردن فلان جا يه سري آدم مردن . مي زني اون يكي كانال داره ميگه فلان زنداني ها تحت شكنجه اند . ميزني يه كانال ديگه ميبيني مشابه اين اخبار را داره بصورت زيرنويس پخش مي كنه . ميري سراغ اينترنت دوتا صفحه خبري باز مي كني پر از اخبار اختلاس و ... راديو و روزنامه و ... الخ . ميدونم خنده داره كه از آدم ها بخوايم كه يه روز تو سال رو بي خيال جرم وجنايت و تجاوز و ... بشن ولي فكر كنم بد نباشه اگه همه رسانه ها قرار بگذارن كه يك روز تو سال هيچ خبر بدي رو منتشر نكنن . نوشته شد توسط م م بزرگ 4:32 AM |
|
غزلیات سعدی
:: گذشته ها ::
|