بزرگ

بزرگ آرشیو صفحه اصلی


Friday, June 27, 2003

٭
آخرين خانم يک گروه چهار نفره با ده دوازده سال قدمت رفاقت ، ازدواج می کند :
زنان دوستانی ندارند ، آنچه دارند رقيب است .

پ.ن. ب. ک : ( پی نوشت بعد از کتک خوردن ! ) :
مردان دوستانی ندارند، آنچه دارند همکار لست .

|
٭
يك ماله خيلی بزرگ در دست داريد، کوه و ابر ها هم آماده هستند . ابر ها را با ماله به دو طرف کوه می ماليد . مثل بستنی قيفی ، ابرها هم همانجا می مانند . همان طوری که کوههای اطراف منجيل، محبوب ترين شهر من با آن پره های بلند ، چهارشنبه بعد از ظهر بودند . بعد ار آنکه ما رستوران فلامينگو (رستوران های خوب ديگری هم در راه قزوين - رشت هستند مثل نمونه ، گيلان خوراک ، گل يخ و چمن که پاتوق حرفه ای های اين راه است ، مثل خودم ! )، آنجا که هادی طباطبايی با عينک نارنجی و بلو توث در گوش مشغول خوردن کاپو چينو بود ، را ترک کرديم !

|
........................................................................................

Monday, June 23, 2003

٭
مي شه مثل اون موقع ، تو كنسرت راز نو ، باز نفسم تو سينه حبس شه ؟
مي شه مثل اون قديم ، كه بعد از ديدن فايت كلاب راه افتادم تو خيابون ، نفهمم كجا مي رم و هيچي رو نبينم وهيچي هم نشنوم ؟
مي شه مثل اون روز كه تو راه آبشار لاتون ، رو چمن ها سر مي خوردم ، باز همه سلول هام پر از نشاط شن ؟
مي شه مثل جشنواره سال 73 ، ده شب پشت سر هم ذوق زده شم ؟!
مي شه مثل اون شبي كه مسيح باز مصلوب رو دست گرفتم و تا صفحه آخر رفتم ، شام و خواب و كار رو فراموش كنم ؟
مي شه مثل اون غروب تو گوشه خوابگاه ، بازبا سه تارم گريه كنم ؟
مي شه مثل اون شب باروني كه ده - دوازده كيلومتر رو پياده تا اون مسافرخونه قراضه رفتم ، باز دلم بلرزه .
حتي مي شه مثل اون وقت ها كه دلم پر از اضطراب بود ، باز دل درد بگيرم ؟!
مي شه باز ...

وين سر مخمور انديشه پرست ..... مست گردد زان مي احمر ؟ بلي .


|
........................................................................................

Thursday, June 19, 2003

........................................................................................

Tuesday, June 17, 2003

٭
كمي هم فوتبال
خوب ، يه چند وقتيه كه ليگ هاي اروپا تعطيل شده و خبر خاصي تو دنياي فوتبال نيست ،جز باخت استقلال وپرسپوليس و بعضي از مسابقات مقدماتي جام ملت ها و البته بازار نقل و انتقالات كه بعضي خبر هاش واسه من جالبه مثل خريد هاي ليورپول و شايعه انتقال بكهام و نيستلروي به بارسا . كه خوشبختانه بكهام به بارسا نرسيد . هنوز يادم نرفته كه همين بكهام تو جام جهاني با اون حركت احمقانه اش روي سيمونه باعث شد بريتانياي كبير 75 دقيقه جلوي آرژانتين ده نفره بازي كنه و دست آخر تو پنالتي بازي رو واگذار كنه ، كسي رو كه علي پروين منچستر ! بي خيالش شه ديگه تكليفش معلومه !
واما زوج كلايورت و نيستلروي كه اگه بشه چــــــي ميشه. چه تو منچستر و چه تو بارسا . كلايورت آقاي گل كل تاريخ تيم ملي هلنده و نكته خيلي جالب ديگه اينه كه با نيستلروي همسنه و تو يه روز بدنيا اومدن ! خيلي هم با هم رله اند . به هر حال آرزو بر جوانان عيب نيست و اميدوارم فصل آينده زوج نيستلروي - كلايورت رو تو خط حمله بارسا ببينم .

پ.ن: راستي ديديد علي پروين ديشب بعد از باخت به ملوان چه قاطي زده بود ؟!!!


|
........................................................................................

Monday, June 16, 2003

٭

هيچ چيز نمي تونه مثه يك كامپيوتر خراب تو مخت برينه .

|
........................................................................................

Saturday, June 14, 2003

٭

بابا جان مگه تو يه هفته چقدر وقت هستش ؟‍‍‍‍‍‍ روزي 12 ساعتت واسه كار ميره ، هفته اي شش هفت ساعتت واسه كلاس زبان ، حداقل هفته اي دو تا ديدار فاميلي داري بالاخره ننه و بابا و خواهرتو كه نميشه نبيني ، دوستان هم كه ديدارشان اوجب واجبات است ولو اينكه ساعت دو نيمه شب تشريف بياورند ، خريد هاي روزمره مثه سيب زمين پياز و ماست وگوجه سبز و ..فراموش نشود . وبلاگ را سر كار مي شود خواند ولي نمي توان نوشت ، خوره فيلم هم كه هستم ولي اگه بتونم هفته اي يه فيلم ببينم كلامو مي ندازم بالا ، البته كتاب و موسيقي و حتي روزنامه جهان فوتبال رو ولش ،( يه زماني اگه مثلا مي پرسيدن سه تا از كتاب هاي خوبي كه امسال خوندي نام ببر كلي بايد سبك سنگين مي كردي و سالنامه اي كه تو اون آمار كتاب هاتو نگه مي داشتي ورق مي زدي تا بهترين ها شونو انتخاب كني ولي حالا تعداد كل كتابهايي كه تو يه سال خوندي بزور به سه تا مي رسه ) .
ولي فوتبال رو حتما بايد ديد ، كار دوم هم در راه است هر چند كه هفته اي فقط 5 ساعت وقتتو بگيره ،اينجاس كه بايد بگي :
هفته اي دو ساعت ،فقط بذاريد هفته اي دو ساعت بيشتر بخوابم ‍‍.

|
........................................................................................

Wednesday, June 11, 2003

٭
...
صداي بلند ، صداي خيلي بلند ، فرياد ، هوار ...

عشق وسودا وهوس در سر بماند


صبرو آرام و قرار از دست رفت




|
........................................................................................

Tuesday, June 10, 2003

٭
...
دستاشو خم كرده بود نمي دونم چرا رو پشت مچش فشار اورد تا بتونه بلند شه ، هركدوم از مچ هاش كلي باد كرده بود ! خيلي آروم آروم و در حالي كه داشت كمي ناله مي كرد تونست نصفه نيمه رو پاهاش وايسه ،
تند تند داشتم مي رفتم تا به قرارم برسم و دير نكنم .
ولي نا خواسته قدم هام شل شد . تو اون چهارراه خيلي شلوغ يه بادكنك فروشه هم ميخ طرف شده بود،نمي دونم شايد داشت آينده خو دشو مجسم مي كرد ...ماشين هاي پشت چراغ هم داشتن زياد وزياد تر مي شدن . ديگه كامل وايساده بودم ، همينطور محو تماشاي طرف كه چن قدم ديگه كه برداشت باز هم مجبور شد بشينه ، دوباره مچهاي باد كرده اشو موقع نشستن حايل كرد .
لرزيدم يعني اون الان كجاس ؟ تو چه فكريه ؟ داره به دنيا ودوروبري هاش مي خنده يا داره درد مي كشه يا تو آسموناس و از هيچي خبر نداره . مي شد چند لحظه من هم حالشو مي فهميدم ؟ بجاي اينكه با اين حالت شق و رق و يه كيف سنگين بدو بدو برم سراغ يه جلسه با فلان رئيس دولتي در مورد فلان استاندارد و حواسم باشه كه سر راه يه آدامس بندازم بالا كه يه موقع دهنم بوي سيگار نده ، اينو ببين با دنيا چه جوري تا مي كنه ...

سنگيني كلي نيگاهو رو خودم حس كردم ، خيلي از راننده ها بجاي اون حواسشون به من بود كه وسط اون شلوغ پلوغي وايساده بودمو و ميخ طرف شده بودم .
خودمو جمع و جور كردمو و بدو بدو ادامه دادم در حاليكه هنوز همونجا روبروي اون ، جا مونده بودم .

|
........................................................................................

Monday, June 09, 2003

٭
دمشان گرم وسرشان خوش باد...
ملت هم فارغ التحصيل ميشن ، ما هم فارغ التحصيل شديم .

|
........................................................................................

Saturday, June 07, 2003

٭

كاراي غير تكراري حال ميده هر چه قدر هم كه سخت باشه مثه اثاث كشي ! حتي اگه سه روز تعطيلي رو مجبور شي به جابجا شدن بگذروني ، حتي اگه فرصت مرور كردن خاطراتي رو كه حمل ونقل مي كني نداشته باشي ، حتي اگه ببيني روپيام امروزهاي نازنينت آب ريخته وخراب شدن ، حتي اگه مجبور شي ساعت 4 بعداز ظهر نهار بخوري ، حتي اگه وانت امانتي رو بمالي به در وديوار، حتي اگه سه نفري وسط راه پله با يه تلوزيون 70 ،80 كيلويي ولو شين رو زمين و دست آخر اينكه امروز تازه بتوني بشكن بزني ( آخه انگشتات ياري نمي كردن ) ، آره اثاث كشي كنار چهارتا رفيق باحال و يه ادم باحال تر ! حال مي ده .
من چه سبزم امروز...

|
........................................................................................

Monday, June 02, 2003

٭

باز هم خمير ريش و خمير دندونو گذاشتي كنار هم ؟!!

|
٭
بزرگ قاط مي زند

آخه آدم حسابي ، اين هم شد كار كه ساعت يك شب بشيني با اسكوتر! گريه كني ؟ بلند شو كارمند بد بخت ، بجاي خوندن جهان فوتبال و گريه كردن با گانز و اسكوتر برو بخواب ، فردا هم مي خواي دوباره يه برگه مرخصي ديگه بذاري جلو رئيست ؟
برو بخواب ، برو بمير .
پي نوشت : اگه گريه هات ناقص موند مي بيني كه تو خوابت هم داري گريه مي كني .

|
........................................................................................

Home

غزلیات سعدی

Google

[Powered 

by Blogger]

:: گذشته ها ::
Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com