بزرگ |
Monday, December 20, 2021
٭
........................................................................................سردترین شب پاییزی نشستم تو اسنپ آقای راننده میگه آقا طوری شده من الکی میگم نه چیز خاصی نیست، میگه توروخدا راحت راحت باشید، ماشین خودتونه، نه اینکه ماشین خوبی باشه انگار منتظر یه بهانه بوده باشم های های میزنم زیر گریه، ماسک لعنتی رو میندازم کنار خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم شونه هام ناخواسته تکون میخوره. آقای راننده هم اشکهای بی دلیلشو پاک میکنه میگه ببخشید ها عزیزی رفته؟ میگم آره همینه عزیزی رفته. میگه خدا صبر بده، اگه خواستین من ماسک هم دارم! من آروم آروم به گریه م ادامه میدم و خوشحالم لازم نیست به آقای راننده توضیح بدم به خاطر این دارم گریه می کنم که یادداشتی از عزیزی که ۱۱ سال پیش رفته و مهاجرت کرده الان به دستم رسیده .و با خوندنش نابودم نوشته شد توسط م م بزرگ 11:26 PM |
|
غزلیات سعدی
:: گذشته ها ::
|